داستانهایی از ارواح

یکshy;مرتبه سرش را بالا آورد. چیزی آزارش داده بود اما او نمیshy;دانست چه چیزی. راست نشست و گوش کرد. اتاق ساکت بود. همین آزارش داده بود. سروصدای موشها خاموش شده بود. مور با لبخندی گفت: <<اینه که داره اذیتم میshy;کنه!>> او نگاهی به اطراف اتاق انداخت و موشی بسیار بزرگshy;جثه را دید. موش بر روی صندلی بلند و سیاه رنگ کنار آتش شومینه نشسته بود و با چشمان قرمز پُر از نفرتش به مور زل زده بود. مور کتابش را بلند کرد و تظاهر کرد که دارد آن را به سوی آن موش پرت میshy;کند. اما موش بزرگ از جایش تکان نخورد. در عوض با عصبانیت دندانهای سفید بزرگش را نشان داد. نگاه خشن و نفرتshy;انگیزش در زیر نور چراغ سرشار از ناخشنودی شده بود.

داستانهایی از ارواح

برای خواندن تمام داستانها، کلیک کنید.

داستانهایی از ارواح

قصه گو

داستانهایی ,مور ,موش ,ارواح ,داده ,آزارش ,از ارواح ,داستانهایی از ,داده بود ,شده بود ,آزارش داده

مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

تبــــــیان آوا holding12 مقالات بیت کوین برگزار کننده دوره های مدیریت،مالی،حقوقی و زبان دبستان فردوسی مدارک، اسناد و فرم‌های اداری اکسل وبلاگ خط سلامتی برای شما وبلاگ گلچینِ مداحی هنرمندان